تشنه بود و به خاک ها خونش از رخ و گونه و جبين ميريخت
تشنه بود و به خاكها خونش
از رخ و گونه و جبين ميريخت
يكنفر خنده كرد به تشنگي اش
پيش او آب بر زمين ميريخت
نيمه جان بود و پشتِ مركبِ خود
بوسه اي سنگ ، بر جبينش زد
نوبت تير ِحرمله شده بود
آه، از پشت زين زمينش زد
فاصله كم شده كمانداري
تيرها را دقيق تر ميزد
يك نفر بر آن تن زخمي
نيزه اش را عميق تر ميزد
ناله اي ميرسد به هركس كه
به تنش تيغ ميكشد… نزنيد
مادرش چنگ ميزند به رخش
دخترش جيغ ميكشد… نزنيد
نوبت يك حرامزاده شد و
نوك سر نيزه اش به سينه نشست
وزن خود را به نيزه اش انداخت
آنقدر تكيه داد نيزه شكست
داس هايي بلند را ميديد
بين دستِ جماعتي خوشحال
از سر ِ شيب پيكري را واي
ميكشيدند تا ته گودال
تبر و داس و دشنه و شمشير
با تني خُرد جور مي آيند
تا بدوزند بر زمين ، از راه
نيزه هاي قطور مي آيند
شمر دستش پُر است و با پايش
بدنش را به پشت ميچرخاند
نيزه اي را حرامزاده زد و
نيزه را بين مشت ميچرخاند
نانجيبي به سينه اش پا زد
خنجري برق زد به دامانش
ديد خنجر نميبُرَد از حِرص
با تهِ قبضه زد به دندانش
آن وسط چندتا حرامزاده
بدني ريز ريز ميكردند
با لباسي كه از تنش كَندند
تيغشان را تميز ميكردند
لطفا اشتباهات تایپی را از طریق کامنت اطلاع دهید.